از شیخ بهایی پرسیدند: سخت میگذرد،چه باید کرد؟
گفت: خودت که میگویی سخت میگذرد، سخت که نمی ماند!
پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند: دیروزت خوب یا بد گذشت و امروز روز دیگری است...
قدری شادی با خود به خانه ببر...
راه خانه ات را که یاد گرفت فردا با پای خودش می آید.
مهم نیست کف پاتو شستی یا نه ؟؟؟
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر ...
اما این مهمه :
که وقتی از زندگی کسی رد می شی ؛
رد پای قشنگی از خودت به یادگار بگذاری... !!!
روزی از کوروش کبیر پرسیدند:
قصر شما دو راه پله دارد ، یکی از آنها بیست پله دارد و دیگری نوزده پله دلیل این امر چیست؟
کوروش پاسخ داد:
آن راه پله که نوزده پله دارد برای ورود و خروج کسانیست که از خارج ایران به دیدارمان آمده اند.
و آن راه پله که بیست پله دارد برای ورود و خروج مردمان ایران زمین است.
کوروش گفت به این دلیل ایرانیان از این راه پله استفاده میکنند چون ایرانیان همواره یک پله از دیگران بالاترنند.
به افتخار هرکسی که ایرانیه
ویلیام شکسپیر گفت :
I always feel happy, you know why?
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
Because I don't expect anything from anyone
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم
Expectations always hurt ...
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ...
Life is short ...
زندگی کوتاه است ...
So love your life ...
پس به زندگی ات عشق بورز ...
Be happy
خوشحال باش
And keep smiling
و لبخند بزن
Just Live for yourself and ..
فقط برای خودت زندگی کن و ...
Before you speak ؛ Listen
قبل از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن
Before you write ؛ Think
قبل از اینکه بنویسی ؛ فکر کن
Before you spend ؛ Earn
قبل از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش
Before you pray ؛ Forgive
قبل از اینکه دعا کنی ؛ ببخش
Before you hurt ؛ Feel
قبل از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کن
Before you hate ؛ Love
قبل از تنفر ؛ عشق بورز
That's Life …
زندگی این است ...
Feel it, Live it & Enjoy it
احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر
گــاهی بــایـد یـ نقــطــ ـه بـزاری
بــاز شروع کنی
بــاز بخندی
بــاز بِجنگی
بــاز بـیُفــتی و محکــمتر پــاشـی
گــاهـی بــایــد یــه لبخـ ـندِ خـوشـگل ب همــه تـَلخـیا بــزنـیو بـگـی
مـرســی ک یادم دادیــن
جــز خــُ ـودم هیـــچ کسـی ب دادم نمیرسه...
،، گفته اند: وقتی ادیسون به مدرسه رفت، بعد از چند روز معلم کلاسشون نامه ای را به ادیسون داد و گفت بده مامانت.
مادر ادیسون نامه را باز کرد دید نوشته: فرزندتان کودن است، مدرسه ما جای کودن ها نیست.
ولی مادر، نامه را برای ادیسون اینگونه خواند: فرزند شما نابغه است مدرسه ما نمی تواند بیشتر از این آموزش دهد شما شخصا آموزش او را به عهده گیرید
و مادر ادیسون در منزل به او آموزش میدهد و با او کار میکند.
ادیسون در 13 سالگی اولین اختراعش را به ثبت میرساند.
مدتی پس از فوت مادر، یک روز ادیسون برای خود جشن تولد میگیرد و در آن جشن، صندوق خاطرات مادرش را آورده، نامه را در جمع بازکرده تا به همه بگوید که من از بچگی نابغه بودم؛ با دیدن اصل نامه شروع به گریه میکند و در آنجا او پی میبرد چطور مادرش از ادیسون کودن، یک ادیسون نابغه ساخت. این افتخار مادر ادیسون است.
میگویند:
شادبنویس،نوشته هایت درد دارند…
ومن یادمردی میفتم که باویالونش گوشه خیابان شادمیزد
اماباچشم های بسته وخیس…!
ﺩﻟـﺖ ﮐـﻪ ﻣـے ﮔـﯿـﺮﺩ …
ﺩﺭ ﻟـﺤـﻈـﻪ ﻫـﺎﯾـے ﮐـﻪ ﺛـﺎﻧـﯿـﻪ ﻫـﺎ …
ﻣـﯿـﺦ ﻣـے ﮐـﻮﺑـﻨـﺪ ﺩﺭ ﺳـﺮﺕ !
ﺍﺷـﮏ ﻫـﺎﯾـے ﻫـﺴـﺘـﻨـﺪ …
ﮐـﻪ ﺩﺭ ﻋـﯿـﻦ ﺳـﺎﺩﮔـے …
ﯾـﮏ ﺩﻓـﻌـﻪ …
ﻧـﺼـﻒ ﺷـﺒـے ﻋـﺠـﯿـﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣـے ﮐـﻨـﻨـﺪ !
ﻭ ﭼـﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻗـﺘـے …
ﻋـﺎﺩﺕ ﻣـے ﮐـﻨـے ﺑـﻪ ﻃـﻌـﻢ ﺷـﻮﺭِ ﺍﯾـﻦ ﺁﺭﺍﻣـﺶ ™
سکوت از نداشتن نیست ، از بزرگواریست !
برای همین هیچوقت صدای خدا را نمی شنوی...